در مورد موجوديت پروردگارى يكتا





اصولا براى هر شخصى كه چشم به جهان ميگشايد حد اقل يكبار در طول عمرش اين سئوال به طور جدى مطرح ميشود كه آيا آفريننده اى به قول معروف زمين و زمان را به وجود آورده است؟ آيا اصلا بايد دست پروردگارى در كار باشد يا اينكه وجود خداوند ثبت منطقى ندارد و ريشه اش در تخيلات انسانى كاشته شده است؟و يا اينكه امر آفرينش چيزى تصادفى بوده يا خير؟

عده اى سعى بر اين دارند كه تئورى تصادفات آفرينش بخش را در معناى واژه طبيعت وارد كنند و يا وجود يك سيستم در طبيعت، بدون مديريت آشكار را مشهود افكار خود گيرند. در صورتى كه كوانتن تئورى نظم موجود در كوچكترين رابطه ( رابطه اتمها با پروتونها و الكترونها) تا بزرگترين روابط را به ثبت رساند، دنياى رياضى، علوم طبيعى، شيمى و فيزيك را با هم آشتى داد و ريشه مشترك آنها را ثابت كرده و با اينكار پايه اى براى تقريبا همه اختراعات مهم صد سال اخير، از موتور تا به كامپيوتر شد

تئورى نسبى اينشتاين هم كه براى خود درست بود ولى با تئورى كوانتوم هماهنگ نميشد و براى همين سالها شكل جبهه مخالف را بر خود گرفته بود، با پيدايش تئورى سترينگ مشكلش برطرف شد. تئوريى كه از مرز دانشهاى مورد آزمايش گذشته و وارد فلسفه و حتى باورهاى دينى ميشود، كه در قبل جزو خرافات به شمار ميرفتند. خود اينشتاين، بزرگترين دانشمند صده اخير ميگويد:خداوند تاس نمى اندازد! يعنى چيزى كه ما آن را شانس و يا تصادف نام مينهيم، وجود ندارد. اگر با دقت به زندگى گذشته خود نگاه كنيم و تقاتعات مهم زندگى خود را زير ذره بين بگذاريم، متوجه خواهيم شد كه اكثر مسائلى را كه ما در آن موقع به صورت اتفاقات آنى و شانسى ميپنداشتيم، بعد از گذشت زمان و با نگاه از ديدگاه امروزى رنگ اتفاقى خود را از دست داده و شكل حسابشده اى (چه مثبت يا منفى) به خود ميگيرند.مثلا اگر شخصى در مكان بخصوصى در زمان مخصوصى "اتفاقى" حضور نميداشت، با همسرش آشنا نميشد و با هم فرزندى نداشتند و . . . جور ديگر بگوئيم: اگر انسانى آگاهانه و يا نا آگاه انتخاب نميكرد كه در مكان و زمان مخصوصى باشد . . . و بلاخره اگر انسانى قسمتش نبود كه در مكان و زمان مخصوصى حضور يابد

از هر ديدگاهى به اين تقاتعات بيانديشيم عاقبت به حرف اينشتاين و به نوعى قدرت سازماندهنده آفريننده و همواره شكننده اى ميرسيم، كه يك درش در بعد آشنا و در ديگرش در ابعاد نا آشناست. پوشش دادن به اصطلاح اين تصادفات به زير واژه طبيعت هم در درون محدوديتهاى منطق مستقيما با شكست روبرو ميشود، چرا كه وجود طبيعت در زمانى كه ما آن را نقطه صفر زمان ميناميم، خود گواه بر وجود سه بعد آشنا در اولين نقطه زمانى آفرينش است. يا ساده تر بگوئيم: آفريننده بايد بيرون از اين ابعاد در زمان صفر باشد، چرا كه وجودش در طول، عرض و بلندى به معنى اين است كه زودتر و يا حد اكثر همزمان با زمان صفر آفرينش مكان صفرى نيز موجود بوده و اين امر آشكارا نشان به سازنده قبلى و يا ديگرى دارد

دوما اينكه نيروئى كه قدرت زندگانى دارد، تقسيم ميكند و ميبخشد، نميتواند خود از بين برود، اما همانطور كه همگى ميدانيم طبيعت فانيست

و اما سئوال اول اين است كه آيا اصولا سازنده اى بايد در امر آفرينش نقشى داشته باشد؟

جواب اين سئوال بسيار ساده است: آرى! هر جواب ديگرى دور از منطق است

يك مثال: تا شخصى نباشد كه دست به كار بشود و مثلا قلمى بسازد، اين قلم به وجود نخواهد آمد. يعنى منطق حكم ميكند كه پشت هر ساخته شده اى سازنده اى نيز بايد باشد. و اگر منطق را دنبال كنيم به اين نتيجه ميرسيم كه پشت آفرينشى كه ما شاهدش هستيم يك انرژى متفكر نظم دهنده سازنده اى يا بهتر بگويم آفريننده اى موجود است

(البته ناگفته نماند كه نيروى سازندگى انسانى كيفيت متفاوتى با نيروى آفرينش الهى دارد، چرا كه انسان از وجود و محيط خود براى خالقيتش بهره بردارى ميكند. فقط در صورتى ميتوان صحبت از خالقيت مطلق انسان كرد كه او بتواند به زمان صفر آفرينش و نيستى برگردد و خود را دوباره در خلع كامل بيافريند و خودآ شود! راه دور نرويم: انسان نميتواند در خلع كامل دقيقه اى زنده بماند، چه بسا به اينكه بدون چيزى در دست حتى اتمى به وجود آورد!)

اگر فردى به اين نتيجه رسيد كه آفريننده اى وى را به وجود آورده، بين يگ دو راهى قرار ميگيرد: راه اول راه مشكليست، چرا كه اين مسير به او حكم ميكند كه كوشش كند و به سوى چراها بشتابد و با شكافتنشان در انتهاى عمل علم بيافريند. راه دوم راه ساده ايست و آن اينست كه انسان بعد از اين نتيجه به خود بگويد، من قبول دارم كه پروردگارى هست، ولى نميخواهم بدانم كه چرا مرا بوجود آورده و از من در مقابل اين هديه آفرينش چه انتظارى دارد و چه فرموده .است. اين نوع ساده انديشى پايه خود را در راحت طلبى انسانها دارد البته راحت طلبى مادر جهل و نادانيست

اين تصميم يكى از اصوليترين آزمايشات زندگانيست